loading...
عرصه فرهنگ
امیر کاظمی بازدید : 52 یکشنبه 07 خرداد 1391 نظرات (0)


•    بشارت امام (علیه السلام ) به فرزند مبارك‏
هبة اللَّه بن ابى منصور موصلى مى‏گويد: در ديار ربيعه، كاتبى نصرانى از اهل كفرتوثا به نام يوسف بن يعقوب بود. و با پدرم دوستى داشت. روزى به خانه ما آمد. پدرم گفت: چه كار داشتى كه اين وقت آمده‏اى؟
گفت: متوكل احضارم كرده و نمى‏دانم با من چه كار دارد. ولى جانم را از خدا به صد دينار خريده‏ام. و آنها را براى امام على النقى      - عليه السّلام- آورده‏ام.
پدرم گفت: در اين مورد موفق شدى.
راوى مى‏گويد: به سوى متوكل رفت و بعد از چند روز با شادى برگشت.
پدرم گفت: جريانت را تعريف كن.
گفت: به سامرا رسيدم و پيش متوكل نرفتم. منزلى گرفتم و در آنجا سكنى گزيدم و گفتم: قبل از اين كه كسى مرا بشناسد و قبل از اينكه پيش متوكل بروم، بايد صد دينار را به امام على النقى- عليه السّلام- برسانم. ولى فهميدم كه متوكل از بيرون آمدنش جلوگيرى كرده و از خانه‏اش خارج نمى‏شود.
ماندم كه چه كار كنم. چون نصرانى بودم مى‏ترسيدم كه از خانه‏اش بپرسم.
مدتى فكر كردم. در قلبم افتاد كه سوار الاغم بشوم و در شهر به راه بيفتم. و از رفتن آن مانع نگردم تا شايد بدون اينكه از كسى بپرسم مرا به در خانه او برساند.
راوى مى‏گويد: دينارها را در كاغذى قرار دادم و در جيبم گذاشتم. و سوار الاغ شدم. آن حيوان هم، خيابان‏ها و بازارها را مى‏پيمود و مى‏رفت تا به در خانه‏اى رسيد و ايستاد. هر چه تلاش نمودم تا بلكه اين حيوان حركت كند، موفق نشدم. به غلام گفتم: بپرس اين خانه از آن كيست؟
گفتند: خانه على بن محمّد بن رضاست! تعجب كردم، و گفتم: اللَّه اكبر! از اين نشانه، و خدا كفايت‏كننده است. در اين هنگام خادم سياهى بيرون آمد و گفت: تو يوسف بن يعقوب هستى؟
گفتم: آرى.
گفت: فرود آى. به داخل رفتم و مرا در دهليز خانه نشاند و خود وارد اطاق شد.
با خود گفتم: این هم نشانه ديگر. اين خادم از كجا اسم من و پدرم را مى‏داند. در اين شهر كسى نيست كه مرا بشناسد. و من تا به حال با او برخورد نكرده‏ام؟! دوباره خادم بيرون آمد و گفت: صد دينارى كه در كاغذ و در جيب تو مى‏باشد، آنها را بياور. دينارها را به او دادم. و گفتم: اين هم سومين نشانه. سپس برگشت و گفت: داخل شو.
بر آن حضرت وارد شدم ديدم تنها نشسته است. رو به من فرمود: اى يوسف! آيا وقت آن نرسيده كه مسلمان شوى؟
گفتم: چرا مولاى من! آنچه كفايت مى‏كرد آشكار شد.
فرمود: هيهات! تو مسلمان نمى‏شوى. ولى فرزندت فلان، مسلمان مى‏شود و از شيعيان ماست.
سپس فرمود: اى يوسف! مردم فكر مى‏كنند شما از دوستى ما بهره‏اى نمى‏برى. به خدا قسم دروغ مى‏گويند! امثال شما از دوستى ما بهره مى‏برند.دنبال كار خويش برو كه موافق ميلت خواهد بود. [و به زودى فرزندى مبارك خواهى يافت‏].
مى‏گويد: به در خانه متوكل رفتم و كارم را انجام دادم و برگشتم.
هبة اللَّه مى‏گويد: پسرش را بعد از مرگ پدرش ديدم كه مسلمان و شيعه خوبى بود. به من گفت: پدرم بر دين نصرانيت مرد. و او بعد از مرگ پدرش مسلمان شد و مى‏گفت: من مژده مولايم امام على النقى- عليه السّلام- هستم‏.

•    بهتر بودن دختر از پسر
ايوب بن نوح مى‏گويد: زن يحيى بن زكريا حامله بود. يحيى به أبو الحسن- عليه السّلام- نوشت كه دعا كند تا خداوند براى او پسرى عطا نمايد.
حضرت در جواب نوشت: چه بسا دخترى كه بهتر از پسر است. بعد از آن همسرش دختر زاييد.
ايوب بن نوح مى‏گويد: جعفر بن عبد الواحد، قاضى كوفه بود و مرا اذيت مى‏كرد. از اذيت او به ابو الحسن- عليه السّلام- نوشتم و شكايت كردم.
حضرت در جوابم نوشت: تا دو ماه ديگر عزل مى‏شود. همان طور هم شد. و من از آزار او راحت شدم‏.


•    دعا قبل از درخواست‏
ابو هاشم جعفرى مى‏گويد: در سامرا شخصى به مرض برص مبتلا شد وزندگيش تلخ گشت. روزى پيش ابو على فهرى آمده و از حالش شكايت كرد.
ابو على به او گفت: خوب است بروى و از امام على النقى- عليه السّلام- بخواهى تا تو را دعا كند. اميدوارم خداوند به بركت دعاى او شفايت دهد.
آن مرد رفت و سر راه امام- عليه السّلام- نشست. وقتى كه حضرت از خانه متوكل برمى‏گشت، برخاست تا از حضرت التماس دعا كند.
حضرت با دستش اشاره كرد و سه بار فرمود: كنار برو. خداوند تو را عافيت دهد. آن مرد برگشت و جسارت نكرد كه نزديك حضرت برود. وقتى كه ابو على را ديد و جريان را به او گفت، ابو على گفت: قبل از اينكه از او بخواهى تو را دعا كرده است. برو كه به زودى خوب خواهى شد.
آن مرد به خانه‏اش رفت و شب خوابيد. هنگامى كه صبح شد، اثرى از آن مرض در بدنش نديد.

•    رسوائى متوكل‏
زرّافه، دربان متوكل مى‏گويد: از هندوستان مرد شعبده بازى نزد متوكل آمد. و متوكل، شعبده بازى را خيلى دوست مى‏داشت. و اين شخص در فن خويش، خيلى ماهر بود. متوكل خواست امام على النقى- عليه السّلام- را شرمنده سازد. به مرد شعبده‏باز گفت: اگر بتوانى او را خجل سازى، هزار دينار به تو مى‏دهم! زرّافه مى‏گويد: متوكل دستور داد نانهاى نازك و سبكى بپزند و آنها را بر سر سفره بگذارند. و مرا نيز كنار سفره نشاند. و امام- عليه السّلام- را هم براى غذا خوردن دعوت كرد. و طرف چپ حضرت، متّكايى بود كه تصوير شير بر آن بود.
شعبده‏باز هم روبروى متّكا نشست. وقتى كه امام- عليه السّلام- دستش را به سوى نان دراز كرد، مرد شعبده‏باز كارى كرد كه نان به هوا پريد. دوباره امام- عليه السّلام- دست برد تا نان را بردارد، باز شعبده‏باز كار سابق خويش را تكرار نمود. و همه خنديدند.
در اين هنگام، حضرت دست خود را به تصوير شيرى كه در متّكا بود، زد و فرمود: اين مرد را بگير. ناگهان شير از متّكا پريد و مرد شعبده‏باز را دريد و خورد و به جاى سابق خويش برگشت. مردم از اين كار، حيران شدند. سپس امام برخاست.
متوكل گفت: خواهش مى‏كنم بنشين و اين مرد را برگردان.
حضرت فرمود: به خدا قسم! او ديگر بعد از اين ديده نخواهد شد. و رو به متوكل كرد و فرمود: آيا دشمنان خدا را بر دوستان او مسلّط مى‏گردانى. حضرت رفت و آن مرد، ديگر رؤيت نگرديد.

•    خبر مرگ متوكل عباسى‏
زرّافه‏ مى‏گويد: متوكل خواست كه امام على النقى- عليه السّلام- براى «يوم السّلام»(روزی که برای تقدیر از وزیرش معین کرده بود و می خواست امام علیه السلام را با فرستادن به خانه او تحقیر کند ) برود. امام وزيرش گفت: اين به ضرر تو تمام مى‏شود.
متوكل گفت: بايد برود.
وزير گفت: اگر ناچار بايد برود، پس دستور بده بزرگان و اشراف و فرماندهان نيز با او باشند تا مردم گمان نكنند كه تنها او را فرستاده‏اى.
زرّافه مى‏گويد: وقتى كه امام رفت و «يوم السّلام» را انجام داد، به دهليز آمد.
چون فصل تابستان بود، عرق نموده بود. آنجا او را ملاقات كردم و نشستيم و عرقش را با دستمال پاك كردم. سپس گفتم: از پسر عمويت ناراحت نباش. او تنها تو را نفرستاده است.
حضرت فرمود: از اين بگذر. و اين آيه شريفه را تلاوت نمود: تَمَتَّعُوا فِي دارِكُمْ ثَلاثَةَ أَيَّامٍ ذلِكَ وَعْدٌ غَيْرُ مَكْذُوبٍ‏».
زرّافه مى‏گويد: نزد من يك نفر معلّم شيعه بود كه زياد با او مزاح مى‏كردم و به او رافضى مى‏گفتم. هنگام عشا به منزل آمدم و به او گفتم: اى رافضى! اينجا بيا تا امروز چيزى را كه از امامتان شنيده‏ام به تو بگويم.
گفت: چه شنيده‏اى؟ آنچه را شنيده بودم به او گفتم.
گفت: اى حاجب! واقعا تو اين را از على النقى- عليه السّلام- شنيدى؟
گفتم: آرى.
گفت: چون تو، به گردن من حق دارى، پس نصيحتم را قبول كن.
گفتم: بگو.
گفت: اگر امام على النقى- عليه السّلام- اين را گفته است، پس مواظب باش و هر چه دارى انبار كن. چون متوكل بعد از سه روز مى‏ميرد و يا كشته مى‏شود.
زرّافه مى‏گويد: از اين سخن او خشمگين شدم و به او ناسزا گفتم و بيرونش كردم. و او نيز خارج شد و رفت. وقتى كه با خودم خلوت كردم، فكر نمودم و گفتم: چه ضررى دارد كه من احتياط كنم. اگر چيزى واقع شد، كه من اقدام كرده‏ام، و اگر واقع نشد، باز ضررى ندارد. از اين رو سوار اسبم شدم و به خانه متوكل رفتم. و هر چه آنجا داشتم بيرون آوردم و اموالم را در خانه‏هاى نزديكان مورد اطمينانم، پخش كردم. و در خانه‏ام فقط حصيرى ماند كه روى آن مى‏نشستم.
وقتى كه شب چهارم شد، متوكل كشته شد و بخاطر اين احتياط، خودم و اموالم محفوظ مانديم ... بعد از آن ماجرا، شيعه شدم و خدمت امام على النقى- عليه السّلام- رسيدم و پيوسته در خدمت او بودم. و از ايشان خواستم تا مرا دعا كند.

•    احترام پرندگان براى امام (علیه السلام )
ابو هاشم جعفرى مى‏گويد: متوكل در باغش يك ساختمانى داشت كه در آن از انواع مختلف پرندگان نگهدارى مى‏كرد. و اين پرندگان، زياد سر و صدا مى‏كردند. برخی برای دیدن او به آنجا مى‏رفتند و متوكل بخاطر صداى پرندگان، چيزى از سخنانى كه به او مى‏گفتند، نمى‏شنيد و كسى هم صداى او را نمى‏شنيد. ولى هنگامى كه امام على النقى- عليه السّلام- مى‏آمد، تمام پرندگان ساكت مى‏شدند.
و هيچ صدايى از آنها شنيده نمى‏شد. وقتى كه حضرت از آن مجلس بيرون مى‏رفت، دوباره پرندگان شروع به سر و صدا مى‏كردند. و متوكل چند كبك داشت. لذا مى‏آمد در جاى بلندى مى‏نشست و آنها را به جان هم مى‏انداخت. و از به هم پريدن و جنگ آنها لذّت مى‏برد! وقتى كه امام- عليه السّلام- وارد مى‏شد، كبكها سر جاى خود مى‏نشستند و هيچ حركتى نمى‏كردند. تا اينكه حضرت بر مى‏گشت، دوباره شروع به دعوا مى‏كردند.

•    معجزه امام (علیه السلام ) و رسوائى دشمنان‏
ابو هاشم جعفرى مى‏گويد: در زمان متوكل، زنى ادعا كرد كه زينب دختر فاطمه- سلام اللَّه عليها- دخت گرامى رسول خدا- صلّى اللَّه عليه و آله- مى‏باشد.
متوكل به او گفت: تو زن جوانى هستى، در حالى كه چندين سال از وفات رسول خدا- صلّى اللَّه عليه و آله- مى‏گذرد.
آن زن گفت: رسول خدا- صلّى اللَّه عليه و آله- دستش را به سرم كشيد و از خدا خواست كه در هر چهل سال، دوباره جوانى را به من برگرداند.
و من تا به حال، خودم را به مردم معرّفى نكرده بودم تا اينكه الآن نيازمند شدم و اظهار كردم! متوكل، فرزندان كهنسال ابو طالب، عباس و قريش را جمع كرد و جريان را به آنها گفت.
برخى از آنان روايت نمودند كه زينب، دختر فاطمه- سلام اللَّه عليها- در فلان سال فوت كرده است.
متوكل به زن گفت: در مورد اين روايت چه مى‏گويى؟
آن زن گفت: دروغ است؛ چون كار من از مردم پوشيده بود و هيچ كس نمى‏دانست من مرده‏ام يا زنده.
متوكل رو به آنها گفت: جز اين روايت دليل ديگرى داريد.
گفتند: خير.
گفت: تا دليلى نباشد كه او را وادار كند از ادّعاى خود دست بردارد، به او چيزى نمى‏گويم.
گفتند: امام على النقى- عليه السّلام- را احضار كن. شايد بتواند دليلى غير از دليل ما بياورد.
متوكل دنبال امام- عليه السّلام- فرستاد. وقتى حضرت آمد و قضيّه آن زن را به وى گفت، حضرت فرمود: دروغ مى‏گويد: زينب كه در فلان سال و فلان ماه و فلان روز، وفات كرده است.
متوكل گفت: اينها هم مثل سخن تو را گفتند: ولى من قسم خوردم بدون دليلى كه او را وادار كند از ادعاى خود برگردد، با او كارى نداشته باشم.
حضرت فرمود: ناراحت نباش، اينجا دليلى است كه او و كسانى ديگر را وادار مى‏كند تا به حق اقرار كنند.
متوكل گفت: آن چيست؟
امام فرمود: گوشت فرزندان فاطمه- سلام اللَّه عليها- بر درندگان حرام است. او را در ميان درندگان بينداز. اگر از فرزندان فاطمه- سلام اللَّه عليها- باشد آسيبى به وى نمى‏رسانند.
متوكل به زن گفت: اكنون چه مى‏گويى؟
زن گفت: او مى‏خواهد من كشته شوم.
حضرت فرمود: اينجا عده‏اى از فرزندان فاطمه- سلام اللَّه عليها- هستند. هر كدام از آنها را كه مى‏خواهى ميان درندگان بينداز. در اين هنگام، چهره‏هاى همه آنان تغيير كرد.
بعضى از دشمنان حضرت گفتند: چرا او به غير خودش حواله مى‏دهد؟ خودش برود.
متوكل هم علاقه داشت كه امام- عليه السّلام- برود و بدون اينكه او در قتل حضرت، دخالتى داشته باشد، كشته شود. از اين رو، رو به حضرت كرد و گفت:
اى ابو الحسن! چرا خودت نمى‏روى؟
امام فرمود: اگر بخواهى مى‏روم.
متوكل گفت: پس همين كار را بكن! امام فرمود: ان شاء اللَّه مى‏روم. نردبانى نصب كردند و حضرت، وارد شد. در آنجا شش شير وجود داشت. وقتى امام به آنجا رفت و نشست، شيرها آمدند و دور او حلقه زده و نشستند. و سرهايشان را به زمين گذاشتند. حضرت دستش را بر يك يك آنها مى‏كشيد و اشاره مى‏كرد كه به طرفى برود، و شير مى‏رفت تا اينكه همه برخاستند.
وزير متوكل به او گفت: اين خوب نيست. قبل از اينكه اين خبر در شهر پخش شود، دستور بده تا امام از آنجا خارج شود.
متوكل گفت: اى ابو الحسن! ما نمى‏خواستيم به تو آسيبى برسد. و يقين داشتيم كه تو راست مى‏گويى. اكنون دوست داريم كه تو بالا بيايى. حضرت برخاست و به طرف نردبان آمد. و شيرها دنبال او بودند و خودشان را به لباس امام مى‏ماليدند.
وقتى كه امام پايش را به اولين پله نهاد، سرش را برگرداند و اشاره كرد كه بر گردند. همه شيرها نيز برگشتند. حضرت بالا آمد و فرمود: هر كس گمان مى‏كند فرزند فاطمه- سلام اللَّه عليها- است، برود و در آنجا بنشيند.
متوكل رو به آن زن كرد و گفت: برو پايين.
زن گفت: به خدا قسم دروغ گفتم. من دختر فلانى هستم احتياج وادارم كرد تا چنين ادعايى بكنم.
متوكل گفت: او را ميان درندگان بيندازيد. مادر متوكل واسطه شد و نگذاشت او را پيش شيران بيندازند.

•    داروى شفابخش امام (علیه السلام )
محمّد بن على روايت مى‏كند كه: زيد بن على گفت: مريض شدم و هنگام شب، پزشك بالاى سرم آمد و دارويى را به من سفارش كرد و گفت: هر روز فلان مقدار از آن را بخور. چون شب بود، نتوانستم آن دارو را به دست آورم و به محض اينكه پزشك از در خارج شد، خادم امام على النقى- عليه السّلام- وارد شد و كيسه‏اى داشت كه همان دارو را آورده بود. به من گفت: امام- عليه السّلام- به تو سلام رساند و فرمود: روزى فلان مقدار از اين دارو را بخور.
زيد مى‏گويد: من هم به دستور حضرت عمل كردم و خوب شدم‏.

•    پيشگويى امام على النقى (علیه السلام )
خيران اسباطى روايت مى‏كند كه: به مدينه آمدم و خدمت امام على النقى- عليه السّلام- رسيدم. از من پرسيد: واثق‏(خلیفه عباسی و فرزند معتصم بود ) ، چه مى‏كند؟
گفتم: در صحت و عافيت است.
فرمود: جعفر(همان متوکل است ) چه مى‏كند؟
گفتم: در بدترين حالت، در زندان بسر مى‏برد.
فرمود: ابن زيّات‏(وزیر واثق و معتصم و متوکل ) چگونه بود؟
گفتم: فرمان، فرمان او بود. و من ده روز است كه از آنجا خارج شده‏ام.
حضرت فرمود: واثق مرد و متوكل به جاى او نشست، و ابن زيّات را نيز كشته است.
گفتم: كى و چه وقت؟
فرمود: بعد از شش روز از خارج شدن تو. و همين گونه هم واقع شده بود.

•    تعبير خواب احمد بن عيسى‏
 احمد بن عيسى كاتب، روايت مى‏كند كه: پيامبر اكرم- صلّى اللَّه عليه و آله- را در خواب ديدم، مثل اينكه در اطاقم خوابيده بود. و كأنه يك مشت خرما- كه تعدادش 25 عدد بود- به من داد. بعد از آن، چيزى نگذشت كه خدمت على‏النقى- عليه السّلام- رسيدم. با حضرت، راهنمايى بود كه در منزل من اسكانش داده بود. و اين خادم هر روز كسى را مى‏فرستاد و از من علف مى‏گرفت. روزى به من گفت: چقدر به تو بدهكارم.
گفتم: از شما قيمتش را نمى‏خواهم.
گفت: دوست دارى نزد اين علوى (امام) برويم و به او سلام كنيم؟
گفتم: بدم نمى‏آيد. پس بر او وارد شديم و سلام كرديم و به او گفتم: در اين شهر، شما ياران و دوستداران زيادى داريد، اگر دستور بدهيد احضارشان مى‏كنم.
حضرت فرمود: لازم نيست اين كار را بكنيد.
گفتم: نزد ما خرما زياد است. اگر اجازه بدهيد مقدارى خدمت شما بياورم.
فرمود: اگر بياورى هم به ما نمى‏رسد. ولى به اين راهنما بده تا براى ما بياورد.
من هم انواع مختلف خرما را به او دادم تا نزد امام ببرد و خودم نيز يك نوع خوبش را انتخاب كردم و در جيبم گذاشتم. و يك بشقاب هم كره برداشتم و آمدم. راهنما به من گفت: دوست دارى پيش امامت بروى؟
گفتم: آرى. رفتيم و بر امام- عليه السّلام- وارد شديم. ديدم مقابلش از آن خرمايى كه توسط راهنما فرستاده بودم، قرار دارد. من هم خرما و كره‏اى كه با خودم آورده بودم، بيرون آوردم و نزدش گذاشتم. از آن خرما يك مشت برداشت و به من داد و فرمود: اگر رسول خدا- صلّى اللَّه عليه و آله- بيشتر داده بود، من هم بيشتر مى‏دادم. وقتى خرما را شمردم، همان قدر بود كه در خواب ديده بودم، نه كم و نه زياد.

•    ناكامى متوكل در قتل امام (علیه السلام )
ابن اورمه مى‏گويد: در زمان خلافت متوكل، به سامرّا رفتم و بر سعيد حاجب، وارد گشتم. و اين هنگامى بود كه متوكل، امام على النقى- عليه السّلام- را به او سپرده بود تا بكشد. وقتى كه وارد شدم به من گفت: مى‏خواهى خدايت را ببينى؟
گفتم: سبحان اللَّه! خداى من كسى است كه چشمها نمى‏توانند او را ببينند.
گفت: منظورم كسى است كه خيال مى‏كنيد امام شماست! گفتم: اكراهى ندارم.
گفت: دستور دارم كه او را به قتل برسانم. و من فردا اين كار را خواهم كرد.
الآن پيك، نزد اوست وقتى كه بيرون آمد تو نزد او برو. چيزى نگذشت كه بيرون آمد و به من گفت: وارد شو. به جايى كه امام- عليه السّلام- در آن زندانى بود وارد شدم، ديدم در آنجا قبرى كنده‏اند. سلام نمودم و زياد گريه كردم.
حضرت فرمود: براى چه گريه مى‏كنى؟
گفتم: از آنچه مى‏بينم.
فرمود: بخاطر اين گريه نكن؛ چون آنها نمى‏توانند اين كار را بكنند. از فرمايش امام- عليه السّلام- قلبم آرام گرفت.
سپس فرمود: او بيشتر از دو روز زنده نمى‏ماند تا اينكه خداوند خون او و رفيقش را كه ديدى، مى‏ريزد.
راوى مى‏گويد: به خدا قسم! بيشتر از دو روز نگذشت كه آن دو نفر كشته شدند.
آنگاه سخن پيامبر- صلّى اللَّه عليه و آله- را كه فرموده بود: «با روزگار، عداوت نكنيد تا با شما عداوت كند» را به امام گفتم.
حضرت فرمود: آرى. سخن رسول خدا- صلّى اللَّه عليه و آله- تأويل دارد؛ اما روز شنبه پس (در واقع ایام را منسوب به معصومین فرموده است ) رسول خدا- صلّى اللَّه عليه و آله- است. و روز يك شنبه، امير المؤمنين، و دوشنبه، امام حسن و امام حسين، و سه‏شنبه، على بن الحسين و محمّد بن على و جعفر بن محمّد، و چهارشنبه، موسى بن جعفر و على بن موسى و محمّد بن على و من [على بن محمّد]، و پنجشنبه فرزندم حسن- عليه السّلام- و جمعه، قائم ما اهل بيت- عليهم السّلام- است‏.

•    آرزوى انگشترى از امام (علیه السلام )
ابو محمّد طبرى مى‏گويد: آرزو داشتم انگشترى از امام على النقى- عليه السّلام- نزد من باشد. ناگهان نصر؛ خادم امام- عليه السّلام- دو درهم براى من آورد. من از آن دو درهم انگشترى ساختم و به دستم نمودم. سپس به مجلسى وارد شدم كه آنجا شراب مى‏نوشيدند. به من هم اصرار كردند تا اينكه يك پيمانه يا دو پيمانه از آن را نوشيدم. انگشتر به انگشتم تنگ بود و نمى‏توانستم براى وضو آن را بچرخانم. وقتى كه صبح شد، آن انگشتر را گم كرده بودم. از اين رو متوجه شدم و توبه نمودم‏ .

•    وحشت خليفه عباسى از امام (علیه السلام )
خليفه عباسی(متوکل یا واثق ) در سامرّا به لشكرش- كه نود هزار سوار از تركان بود- دستور داد كه هر كدام خرجين اسبش را پر از خاك قرمز نموده و در وسط بيابان، در يك جا بريزند تا تپه‏اى درست شود. آنها هم فرمان او را اجرا كردند. وقتى كه آن خاكها مثل كوهى شدند، خليفه بالاى آن رفت. و از امام على النقى- عليه السّلام- هم خواست تا بالا رود. به حضرت گفت: اينجا احضارت نمودم تا سواران مرا ببينى! و دستور داده بود كه تمام نيروهايش، لباسهاى جنگى بپوشند و مسلح باشند.
از اين رو سپاه، با بهترين زينت و با تمام عده و با رعب و هيبت، حاضر شده بودند.
(و هدفش از اين كار اين بود كه دشمنانش را بترساند. و از امام- عليه السّلام- وحشت داشت كه نكند او به يكى از افراد اهل بيت پيامبر بگويد تا بر عليه خليفه قيام كند).
هنگامى كه امام- عليه السّلام- اين مانور را ديد، فرمود: مى‏خواهى من هم‏ لشكرم را به تو نشان بدهم؟
گفت: آرى. حضرت دعا كرد، ناگهان بين آسمان و زمين از مشرق تا مغرب پر از ملائكه مسلح شد. هنگامى كه خليفه اين شكوه و عظمت را ديد، غشّ كرد.
وقتى كه به هوش آمد، حضرت على النقى- عليه السّلام- فرمود: ما در مورد دنيا با شما رقابت نمى‏كنيم بلكه به كار آخرت مشغول هستيم. از آنچه ديدى وحشت نكن‏ .

•    شيوه پاسخ به سؤالات‏
محمّد بن فرج مى‏گويد: امام على النقى- عليه السّلام- به من گفت:
هر گاه سؤالى براى تو پيش آمد، آن را بنويس و زير سجّاده‏ات قرار بده. و بعد از يك ساعت آن را بيرون بياور و در آن نگاه كن.
راوى مى‏گويد: اين كار را كردم، وقتى كه كاغذ را از زير سجّاده در آوردم، جواب سؤال را در آن نوشته يافتم‏.

جلوه‏ هاى اعجاز معصومين عليهم السلام ص 315 باب يازدهم: در معجزات حضرت امام على النقى(علیه السلام  )

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
عرصه فرهنگ ، امیر کاظمی ، قرآن و عترت ، عرصه جهاد ،
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 17
  • کل نظرات : 2
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 2
  • آی پی امروز : 15
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 11
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 11
  • بازدید ماه : 11
  • بازدید سال : 42
  • بازدید کلی : 1,791
  • کدهای اختصاصی