• بشارت امام (علیه السلام ) به فرزند مبارك
هبة اللَّه بن ابى منصور موصلى مىگويد: در ديار ربيعه، كاتبى نصرانى از اهل كفرتوثا به نام يوسف بن يعقوب بود. و با پدرم دوستى داشت. روزى به خانه ما آمد. پدرم گفت: چه كار داشتى كه اين وقت آمدهاى؟
گفت: متوكل احضارم كرده و نمىدانم با من چه كار دارد. ولى جانم را از خدا به صد دينار خريدهام. و آنها را براى امام على النقى - عليه السّلام- آوردهام.
پدرم گفت: در اين مورد موفق شدى.
راوى مىگويد: به سوى متوكل رفت و بعد از چند روز با شادى برگشت.
پدرم گفت: جريانت را تعريف كن.
گفت: به سامرا رسيدم و پيش متوكل نرفتم. منزلى گرفتم و در آنجا سكنى گزيدم و گفتم: قبل از اين كه كسى مرا بشناسد و قبل از اينكه پيش متوكل بروم، بايد صد دينار را به امام على النقى- عليه السّلام- برسانم. ولى فهميدم كه متوكل از بيرون آمدنش جلوگيرى كرده و از خانهاش خارج نمىشود.
ماندم كه چه كار كنم. چون نصرانى بودم مىترسيدم كه از خانهاش بپرسم.
مدتى فكر كردم. در قلبم افتاد كه سوار الاغم بشوم و در شهر به راه بيفتم. و از رفتن آن مانع نگردم تا شايد بدون اينكه از كسى بپرسم مرا به در خانه او برساند.
راوى مىگويد: دينارها را در كاغذى قرار دادم و در جيبم گذاشتم. و سوار الاغ شدم. آن حيوان هم، خيابانها و بازارها را مىپيمود و مىرفت تا به در خانهاى رسيد و ايستاد. هر چه تلاش نمودم تا بلكه اين حيوان حركت كند، موفق نشدم. به غلام گفتم: بپرس اين خانه از آن كيست؟
گفتند: خانه على بن محمّد بن رضاست! تعجب كردم، و گفتم: اللَّه اكبر! از اين نشانه، و خدا كفايتكننده است. در اين هنگام خادم سياهى بيرون آمد و گفت: تو يوسف بن يعقوب هستى؟
گفتم: آرى.
گفت: فرود آى. به داخل رفتم و مرا در دهليز خانه نشاند و خود وارد اطاق شد.
با خود گفتم: این هم نشانه ديگر. اين خادم از كجا اسم من و پدرم را مىداند. در اين شهر كسى نيست كه مرا بشناسد. و من تا به حال با او برخورد نكردهام؟! دوباره خادم بيرون آمد و گفت: صد دينارى كه در كاغذ و در جيب تو مىباشد، آنها را بياور. دينارها را به او دادم. و گفتم: اين هم سومين نشانه. سپس برگشت و گفت: داخل شو.
بر آن حضرت وارد شدم ديدم تنها نشسته است. رو به من فرمود: اى يوسف! آيا وقت آن نرسيده كه مسلمان شوى؟
گفتم: چرا مولاى من! آنچه كفايت مىكرد آشكار شد.
فرمود: هيهات! تو مسلمان نمىشوى. ولى فرزندت فلان، مسلمان مىشود و از شيعيان ماست.
سپس فرمود: اى يوسف! مردم فكر مىكنند شما از دوستى ما بهرهاى نمىبرى. به خدا قسم دروغ مىگويند! امثال شما از دوستى ما بهره مىبرند.دنبال كار خويش برو كه موافق ميلت خواهد بود. [و به زودى فرزندى مبارك خواهى يافت].
مىگويد: به در خانه متوكل رفتم و كارم را انجام دادم و برگشتم.
هبة اللَّه مىگويد: پسرش را بعد از مرگ پدرش ديدم كه مسلمان و شيعه خوبى بود. به من گفت: پدرم بر دين نصرانيت مرد. و او بعد از مرگ پدرش مسلمان شد و مىگفت: من مژده مولايم امام على النقى- عليه السّلام- هستم.
• بهتر بودن دختر از پسر
ايوب بن نوح مىگويد: زن يحيى بن زكريا حامله بود. يحيى به أبو الحسن- عليه السّلام- نوشت كه دعا كند تا خداوند براى او پسرى عطا نمايد.
حضرت در جواب نوشت: چه بسا دخترى كه بهتر از پسر است. بعد از آن همسرش دختر زاييد.
ايوب بن نوح مىگويد: جعفر بن عبد الواحد، قاضى كوفه بود و مرا اذيت مىكرد. از اذيت او به ابو الحسن- عليه السّلام- نوشتم و شكايت كردم.
حضرت در جوابم نوشت: تا دو ماه ديگر عزل مىشود. همان طور هم شد. و من از آزار او راحت شدم.
• دعا قبل از درخواست
ابو هاشم جعفرى مىگويد: در سامرا شخصى به مرض برص مبتلا شد وزندگيش تلخ گشت. روزى پيش ابو على فهرى آمده و از حالش شكايت كرد.
ابو على به او گفت: خوب است بروى و از امام على النقى- عليه السّلام- بخواهى تا تو را دعا كند. اميدوارم خداوند به بركت دعاى او شفايت دهد.
آن مرد رفت و سر راه امام- عليه السّلام- نشست. وقتى كه حضرت از خانه متوكل برمىگشت، برخاست تا از حضرت التماس دعا كند.
حضرت با دستش اشاره كرد و سه بار فرمود: كنار برو. خداوند تو را عافيت دهد. آن مرد برگشت و جسارت نكرد كه نزديك حضرت برود. وقتى كه ابو على را ديد و جريان را به او گفت، ابو على گفت: قبل از اينكه از او بخواهى تو را دعا كرده است. برو كه به زودى خوب خواهى شد.
آن مرد به خانهاش رفت و شب خوابيد. هنگامى كه صبح شد، اثرى از آن مرض در بدنش نديد.
• رسوائى متوكل
زرّافه، دربان متوكل مىگويد: از هندوستان مرد شعبده بازى نزد متوكل آمد. و متوكل، شعبده بازى را خيلى دوست مىداشت. و اين شخص در فن خويش، خيلى ماهر بود. متوكل خواست امام على النقى- عليه السّلام- را شرمنده سازد. به مرد شعبدهباز گفت: اگر بتوانى او را خجل سازى، هزار دينار به تو مىدهم! زرّافه مىگويد: متوكل دستور داد نانهاى نازك و سبكى بپزند و آنها را بر سر سفره بگذارند. و مرا نيز كنار سفره نشاند. و امام- عليه السّلام- را هم براى غذا خوردن دعوت كرد. و طرف چپ حضرت، متّكايى بود كه تصوير شير بر آن بود.
شعبدهباز هم روبروى متّكا نشست. وقتى كه امام- عليه السّلام- دستش را به سوى نان دراز كرد، مرد شعبدهباز كارى كرد كه نان به هوا پريد. دوباره امام- عليه السّلام- دست برد تا نان را بردارد، باز شعبدهباز كار سابق خويش را تكرار نمود. و همه خنديدند.
در اين هنگام، حضرت دست خود را به تصوير شيرى كه در متّكا بود، زد و فرمود: اين مرد را بگير. ناگهان شير از متّكا پريد و مرد شعبدهباز را دريد و خورد و به جاى سابق خويش برگشت. مردم از اين كار، حيران شدند. سپس امام برخاست.
متوكل گفت: خواهش مىكنم بنشين و اين مرد را برگردان.
حضرت فرمود: به خدا قسم! او ديگر بعد از اين ديده نخواهد شد. و رو به متوكل كرد و فرمود: آيا دشمنان خدا را بر دوستان او مسلّط مىگردانى. حضرت رفت و آن مرد، ديگر رؤيت نگرديد.
• خبر مرگ متوكل عباسى
زرّافه مىگويد: متوكل خواست كه امام على النقى- عليه السّلام- براى «يوم السّلام»(روزی که برای تقدیر از وزیرش معین کرده بود و می خواست امام علیه السلام را با فرستادن به خانه او تحقیر کند ) برود. امام وزيرش گفت: اين به ضرر تو تمام مىشود.
متوكل گفت: بايد برود.
وزير گفت: اگر ناچار بايد برود، پس دستور بده بزرگان و اشراف و فرماندهان نيز با او باشند تا مردم گمان نكنند كه تنها او را فرستادهاى.
زرّافه مىگويد: وقتى كه امام رفت و «يوم السّلام» را انجام داد، به دهليز آمد.
چون فصل تابستان بود، عرق نموده بود. آنجا او را ملاقات كردم و نشستيم و عرقش را با دستمال پاك كردم. سپس گفتم: از پسر عمويت ناراحت نباش. او تنها تو را نفرستاده است.
حضرت فرمود: از اين بگذر. و اين آيه شريفه را تلاوت نمود: تَمَتَّعُوا فِي دارِكُمْ ثَلاثَةَ أَيَّامٍ ذلِكَ وَعْدٌ غَيْرُ مَكْذُوبٍ».
زرّافه مىگويد: نزد من يك نفر معلّم شيعه بود كه زياد با او مزاح مىكردم و به او رافضى مىگفتم. هنگام عشا به منزل آمدم و به او گفتم: اى رافضى! اينجا بيا تا امروز چيزى را كه از امامتان شنيدهام به تو بگويم.
گفت: چه شنيدهاى؟ آنچه را شنيده بودم به او گفتم.
گفت: اى حاجب! واقعا تو اين را از على النقى- عليه السّلام- شنيدى؟
گفتم: آرى.
گفت: چون تو، به گردن من حق دارى، پس نصيحتم را قبول كن.
گفتم: بگو.
گفت: اگر امام على النقى- عليه السّلام- اين را گفته است، پس مواظب باش و هر چه دارى انبار كن. چون متوكل بعد از سه روز مىميرد و يا كشته مىشود.
زرّافه مىگويد: از اين سخن او خشمگين شدم و به او ناسزا گفتم و بيرونش كردم. و او نيز خارج شد و رفت. وقتى كه با خودم خلوت كردم، فكر نمودم و گفتم: چه ضررى دارد كه من احتياط كنم. اگر چيزى واقع شد، كه من اقدام كردهام، و اگر واقع نشد، باز ضررى ندارد. از اين رو سوار اسبم شدم و به خانه متوكل رفتم. و هر چه آنجا داشتم بيرون آوردم و اموالم را در خانههاى نزديكان مورد اطمينانم، پخش كردم. و در خانهام فقط حصيرى ماند كه روى آن مىنشستم.
وقتى كه شب چهارم شد، متوكل كشته شد و بخاطر اين احتياط، خودم و اموالم محفوظ مانديم ... بعد از آن ماجرا، شيعه شدم و خدمت امام على النقى- عليه السّلام- رسيدم و پيوسته در خدمت او بودم. و از ايشان خواستم تا مرا دعا كند.
• احترام پرندگان براى امام (علیه السلام )
ابو هاشم جعفرى مىگويد: متوكل در باغش يك ساختمانى داشت كه در آن از انواع مختلف پرندگان نگهدارى مىكرد. و اين پرندگان، زياد سر و صدا مىكردند. برخی برای دیدن او به آنجا مىرفتند و متوكل بخاطر صداى پرندگان، چيزى از سخنانى كه به او مىگفتند، نمىشنيد و كسى هم صداى او را نمىشنيد. ولى هنگامى كه امام على النقى- عليه السّلام- مىآمد، تمام پرندگان ساكت مىشدند.
و هيچ صدايى از آنها شنيده نمىشد. وقتى كه حضرت از آن مجلس بيرون مىرفت، دوباره پرندگان شروع به سر و صدا مىكردند. و متوكل چند كبك داشت. لذا مىآمد در جاى بلندى مىنشست و آنها را به جان هم مىانداخت. و از به هم پريدن و جنگ آنها لذّت مىبرد! وقتى كه امام- عليه السّلام- وارد مىشد، كبكها سر جاى خود مىنشستند و هيچ حركتى نمىكردند. تا اينكه حضرت بر مىگشت، دوباره شروع به دعوا مىكردند.
• معجزه امام (علیه السلام ) و رسوائى دشمنان
ابو هاشم جعفرى مىگويد: در زمان متوكل، زنى ادعا كرد كه زينب دختر فاطمه- سلام اللَّه عليها- دخت گرامى رسول خدا- صلّى اللَّه عليه و آله- مىباشد.
متوكل به او گفت: تو زن جوانى هستى، در حالى كه چندين سال از وفات رسول خدا- صلّى اللَّه عليه و آله- مىگذرد.
آن زن گفت: رسول خدا- صلّى اللَّه عليه و آله- دستش را به سرم كشيد و از خدا خواست كه در هر چهل سال، دوباره جوانى را به من برگرداند.
و من تا به حال، خودم را به مردم معرّفى نكرده بودم تا اينكه الآن نيازمند شدم و اظهار كردم! متوكل، فرزندان كهنسال ابو طالب، عباس و قريش را جمع كرد و جريان را به آنها گفت.
برخى از آنان روايت نمودند كه زينب، دختر فاطمه- سلام اللَّه عليها- در فلان سال فوت كرده است.
متوكل به زن گفت: در مورد اين روايت چه مىگويى؟
آن زن گفت: دروغ است؛ چون كار من از مردم پوشيده بود و هيچ كس نمىدانست من مردهام يا زنده.
متوكل رو به آنها گفت: جز اين روايت دليل ديگرى داريد.
گفتند: خير.
گفت: تا دليلى نباشد كه او را وادار كند از ادّعاى خود دست بردارد، به او چيزى نمىگويم.
گفتند: امام على النقى- عليه السّلام- را احضار كن. شايد بتواند دليلى غير از دليل ما بياورد.
متوكل دنبال امام- عليه السّلام- فرستاد. وقتى حضرت آمد و قضيّه آن زن را به وى گفت، حضرت فرمود: دروغ مىگويد: زينب كه در فلان سال و فلان ماه و فلان روز، وفات كرده است.
متوكل گفت: اينها هم مثل سخن تو را گفتند: ولى من قسم خوردم بدون دليلى كه او را وادار كند از ادعاى خود برگردد، با او كارى نداشته باشم.
حضرت فرمود: ناراحت نباش، اينجا دليلى است كه او و كسانى ديگر را وادار مىكند تا به حق اقرار كنند.
متوكل گفت: آن چيست؟
امام فرمود: گوشت فرزندان فاطمه- سلام اللَّه عليها- بر درندگان حرام است. او را در ميان درندگان بينداز. اگر از فرزندان فاطمه- سلام اللَّه عليها- باشد آسيبى به وى نمىرسانند.
متوكل به زن گفت: اكنون چه مىگويى؟
زن گفت: او مىخواهد من كشته شوم.
حضرت فرمود: اينجا عدهاى از فرزندان فاطمه- سلام اللَّه عليها- هستند. هر كدام از آنها را كه مىخواهى ميان درندگان بينداز. در اين هنگام، چهرههاى همه آنان تغيير كرد.
بعضى از دشمنان حضرت گفتند: چرا او به غير خودش حواله مىدهد؟ خودش برود.
متوكل هم علاقه داشت كه امام- عليه السّلام- برود و بدون اينكه او در قتل حضرت، دخالتى داشته باشد، كشته شود. از اين رو، رو به حضرت كرد و گفت:
اى ابو الحسن! چرا خودت نمىروى؟
امام فرمود: اگر بخواهى مىروم.
متوكل گفت: پس همين كار را بكن! امام فرمود: ان شاء اللَّه مىروم. نردبانى نصب كردند و حضرت، وارد شد. در آنجا شش شير وجود داشت. وقتى امام به آنجا رفت و نشست، شيرها آمدند و دور او حلقه زده و نشستند. و سرهايشان را به زمين گذاشتند. حضرت دستش را بر يك يك آنها مىكشيد و اشاره مىكرد كه به طرفى برود، و شير مىرفت تا اينكه همه برخاستند.
وزير متوكل به او گفت: اين خوب نيست. قبل از اينكه اين خبر در شهر پخش شود، دستور بده تا امام از آنجا خارج شود.
متوكل گفت: اى ابو الحسن! ما نمىخواستيم به تو آسيبى برسد. و يقين داشتيم كه تو راست مىگويى. اكنون دوست داريم كه تو بالا بيايى. حضرت برخاست و به طرف نردبان آمد. و شيرها دنبال او بودند و خودشان را به لباس امام مىماليدند.
وقتى كه امام پايش را به اولين پله نهاد، سرش را برگرداند و اشاره كرد كه بر گردند. همه شيرها نيز برگشتند. حضرت بالا آمد و فرمود: هر كس گمان مىكند فرزند فاطمه- سلام اللَّه عليها- است، برود و در آنجا بنشيند.
متوكل رو به آن زن كرد و گفت: برو پايين.
زن گفت: به خدا قسم دروغ گفتم. من دختر فلانى هستم احتياج وادارم كرد تا چنين ادعايى بكنم.
متوكل گفت: او را ميان درندگان بيندازيد. مادر متوكل واسطه شد و نگذاشت او را پيش شيران بيندازند.
• داروى شفابخش امام (علیه السلام )
محمّد بن على روايت مىكند كه: زيد بن على گفت: مريض شدم و هنگام شب، پزشك بالاى سرم آمد و دارويى را به من سفارش كرد و گفت: هر روز فلان مقدار از آن را بخور. چون شب بود، نتوانستم آن دارو را به دست آورم و به محض اينكه پزشك از در خارج شد، خادم امام على النقى- عليه السّلام- وارد شد و كيسهاى داشت كه همان دارو را آورده بود. به من گفت: امام- عليه السّلام- به تو سلام رساند و فرمود: روزى فلان مقدار از اين دارو را بخور.
زيد مىگويد: من هم به دستور حضرت عمل كردم و خوب شدم.
• پيشگويى امام على النقى (علیه السلام )
خيران اسباطى روايت مىكند كه: به مدينه آمدم و خدمت امام على النقى- عليه السّلام- رسيدم. از من پرسيد: واثق(خلیفه عباسی و فرزند معتصم بود ) ، چه مىكند؟
گفتم: در صحت و عافيت است.
فرمود: جعفر(همان متوکل است ) چه مىكند؟
گفتم: در بدترين حالت، در زندان بسر مىبرد.
فرمود: ابن زيّات(وزیر واثق و معتصم و متوکل ) چگونه بود؟
گفتم: فرمان، فرمان او بود. و من ده روز است كه از آنجا خارج شدهام.
حضرت فرمود: واثق مرد و متوكل به جاى او نشست، و ابن زيّات را نيز كشته است.
گفتم: كى و چه وقت؟
فرمود: بعد از شش روز از خارج شدن تو. و همين گونه هم واقع شده بود.
• تعبير خواب احمد بن عيسى
احمد بن عيسى كاتب، روايت مىكند كه: پيامبر اكرم- صلّى اللَّه عليه و آله- را در خواب ديدم، مثل اينكه در اطاقم خوابيده بود. و كأنه يك مشت خرما- كه تعدادش 25 عدد بود- به من داد. بعد از آن، چيزى نگذشت كه خدمت علىالنقى- عليه السّلام- رسيدم. با حضرت، راهنمايى بود كه در منزل من اسكانش داده بود. و اين خادم هر روز كسى را مىفرستاد و از من علف مىگرفت. روزى به من گفت: چقدر به تو بدهكارم.
گفتم: از شما قيمتش را نمىخواهم.
گفت: دوست دارى نزد اين علوى (امام) برويم و به او سلام كنيم؟
گفتم: بدم نمىآيد. پس بر او وارد شديم و سلام كرديم و به او گفتم: در اين شهر، شما ياران و دوستداران زيادى داريد، اگر دستور بدهيد احضارشان مىكنم.
حضرت فرمود: لازم نيست اين كار را بكنيد.
گفتم: نزد ما خرما زياد است. اگر اجازه بدهيد مقدارى خدمت شما بياورم.
فرمود: اگر بياورى هم به ما نمىرسد. ولى به اين راهنما بده تا براى ما بياورد.
من هم انواع مختلف خرما را به او دادم تا نزد امام ببرد و خودم نيز يك نوع خوبش را انتخاب كردم و در جيبم گذاشتم. و يك بشقاب هم كره برداشتم و آمدم. راهنما به من گفت: دوست دارى پيش امامت بروى؟
گفتم: آرى. رفتيم و بر امام- عليه السّلام- وارد شديم. ديدم مقابلش از آن خرمايى كه توسط راهنما فرستاده بودم، قرار دارد. من هم خرما و كرهاى كه با خودم آورده بودم، بيرون آوردم و نزدش گذاشتم. از آن خرما يك مشت برداشت و به من داد و فرمود: اگر رسول خدا- صلّى اللَّه عليه و آله- بيشتر داده بود، من هم بيشتر مىدادم. وقتى خرما را شمردم، همان قدر بود كه در خواب ديده بودم، نه كم و نه زياد.
• ناكامى متوكل در قتل امام (علیه السلام )
ابن اورمه مىگويد: در زمان خلافت متوكل، به سامرّا رفتم و بر سعيد حاجب، وارد گشتم. و اين هنگامى بود كه متوكل، امام على النقى- عليه السّلام- را به او سپرده بود تا بكشد. وقتى كه وارد شدم به من گفت: مىخواهى خدايت را ببينى؟
گفتم: سبحان اللَّه! خداى من كسى است كه چشمها نمىتوانند او را ببينند.
گفت: منظورم كسى است كه خيال مىكنيد امام شماست! گفتم: اكراهى ندارم.
گفت: دستور دارم كه او را به قتل برسانم. و من فردا اين كار را خواهم كرد.
الآن پيك، نزد اوست وقتى كه بيرون آمد تو نزد او برو. چيزى نگذشت كه بيرون آمد و به من گفت: وارد شو. به جايى كه امام- عليه السّلام- در آن زندانى بود وارد شدم، ديدم در آنجا قبرى كندهاند. سلام نمودم و زياد گريه كردم.
حضرت فرمود: براى چه گريه مىكنى؟
گفتم: از آنچه مىبينم.
فرمود: بخاطر اين گريه نكن؛ چون آنها نمىتوانند اين كار را بكنند. از فرمايش امام- عليه السّلام- قلبم آرام گرفت.
سپس فرمود: او بيشتر از دو روز زنده نمىماند تا اينكه خداوند خون او و رفيقش را كه ديدى، مىريزد.
راوى مىگويد: به خدا قسم! بيشتر از دو روز نگذشت كه آن دو نفر كشته شدند.
آنگاه سخن پيامبر- صلّى اللَّه عليه و آله- را كه فرموده بود: «با روزگار، عداوت نكنيد تا با شما عداوت كند» را به امام گفتم.
حضرت فرمود: آرى. سخن رسول خدا- صلّى اللَّه عليه و آله- تأويل دارد؛ اما روز شنبه پس (در واقع ایام را منسوب به معصومین فرموده است ) رسول خدا- صلّى اللَّه عليه و آله- است. و روز يك شنبه، امير المؤمنين، و دوشنبه، امام حسن و امام حسين، و سهشنبه، على بن الحسين و محمّد بن على و جعفر بن محمّد، و چهارشنبه، موسى بن جعفر و على بن موسى و محمّد بن على و من [على بن محمّد]، و پنجشنبه فرزندم حسن- عليه السّلام- و جمعه، قائم ما اهل بيت- عليهم السّلام- است.
• آرزوى انگشترى از امام (علیه السلام )
ابو محمّد طبرى مىگويد: آرزو داشتم انگشترى از امام على النقى- عليه السّلام- نزد من باشد. ناگهان نصر؛ خادم امام- عليه السّلام- دو درهم براى من آورد. من از آن دو درهم انگشترى ساختم و به دستم نمودم. سپس به مجلسى وارد شدم كه آنجا شراب مىنوشيدند. به من هم اصرار كردند تا اينكه يك پيمانه يا دو پيمانه از آن را نوشيدم. انگشتر به انگشتم تنگ بود و نمىتوانستم براى وضو آن را بچرخانم. وقتى كه صبح شد، آن انگشتر را گم كرده بودم. از اين رو متوجه شدم و توبه نمودم .
• وحشت خليفه عباسى از امام (علیه السلام )
خليفه عباسی(متوکل یا واثق ) در سامرّا به لشكرش- كه نود هزار سوار از تركان بود- دستور داد كه هر كدام خرجين اسبش را پر از خاك قرمز نموده و در وسط بيابان، در يك جا بريزند تا تپهاى درست شود. آنها هم فرمان او را اجرا كردند. وقتى كه آن خاكها مثل كوهى شدند، خليفه بالاى آن رفت. و از امام على النقى- عليه السّلام- هم خواست تا بالا رود. به حضرت گفت: اينجا احضارت نمودم تا سواران مرا ببينى! و دستور داده بود كه تمام نيروهايش، لباسهاى جنگى بپوشند و مسلح باشند.
از اين رو سپاه، با بهترين زينت و با تمام عده و با رعب و هيبت، حاضر شده بودند.
(و هدفش از اين كار اين بود كه دشمنانش را بترساند. و از امام- عليه السّلام- وحشت داشت كه نكند او به يكى از افراد اهل بيت پيامبر بگويد تا بر عليه خليفه قيام كند).
هنگامى كه امام- عليه السّلام- اين مانور را ديد، فرمود: مىخواهى من هم لشكرم را به تو نشان بدهم؟
گفت: آرى. حضرت دعا كرد، ناگهان بين آسمان و زمين از مشرق تا مغرب پر از ملائكه مسلح شد. هنگامى كه خليفه اين شكوه و عظمت را ديد، غشّ كرد.
وقتى كه به هوش آمد، حضرت على النقى- عليه السّلام- فرمود: ما در مورد دنيا با شما رقابت نمىكنيم بلكه به كار آخرت مشغول هستيم. از آنچه ديدى وحشت نكن .
• شيوه پاسخ به سؤالات
محمّد بن فرج مىگويد: امام على النقى- عليه السّلام- به من گفت:
هر گاه سؤالى براى تو پيش آمد، آن را بنويس و زير سجّادهات قرار بده. و بعد از يك ساعت آن را بيرون بياور و در آن نگاه كن.
راوى مىگويد: اين كار را كردم، وقتى كه كاغذ را از زير سجّاده در آوردم، جواب سؤال را در آن نوشته يافتم.
جلوه هاى اعجاز معصومين عليهم السلام ص 315 باب يازدهم: در معجزات حضرت امام على النقى(علیه السلام )